مدرسه علمیه النجیبیه کوشک

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

داستانی از سیره امام رضا علیه السلام (بيست دينار براي تو)

16 مهر 1390 توسط محمدی فرد
میلاد هشتمین نور مبارک
مردي به نام غفاري رفته بود تا از پيشواي هشتم پول قرض بگيرد. فقط همين، اما نمي‌دانست محو چيز ديگري خواهد شد.
هوا ذره ذره تاريك مي‌شد و غفاري داشت كم كم بردباري‌اش را از دست مي‌داد. او از صبح درب منزل پيشوا آمده بود؛ درست بعد از نماز صبح. وقتي نزديك خانه شده بود پيشوا را سوار بر مركب ديده بود كه داشت مي‌آمد. اول خجالت كشيده بود حرفي بزند اما به يكديگر كه رسيده بودند، مرد سلام كرده بود و بعد توضيح داده بود كه شخصي از او طلبكار است و حالا اگر پولش را ندهد، او را رسوا مي‌كند.
فكر كرده بود امام رضا مي‌رود به آن مرد سفارش مي‌كند تا از طلبش بگذرد. اما آن موقع پيشوا چيزي از او نپرسيد. حتي از مقدار بدهي‌اش هم سؤال نكرد. فقط گفت: بنشين تا من برگردم.
حالا آفتاب غروب كرده و غفاري نماز شبش را هم خوانده بود، فكر كرد شايد پيشوا او را فراموش كرده، حتماً او تا الان آنقدر به حرف‌هاي خصوصي مردم ديگر گوش داده و خواسته‌هايشان را برآورده كرده بود كه خواهش او را از ياد برده بود.
در همين لحظات نااميدي بود كه پيشوا آمد. مردم اطرافش را گرفته بودند و تقاضاي ياري داشتند. او هم به هر كدام مقداري كمك مي‌كرد. سپس به طرف خانه‌اش رفت. غفاري با حالتي اندوهناك ايستاده بود كه پيشوا صدايش زد و او داخل خانه پيشوا شد.
پيشوا گفت: هنوز افطار نكرده‌اي، نه؟
آن موقع ماه رمضان بود. غفاري گفت: نه.
پيشوا خواست كه غذا بياورند و بعد همراه غلامش و غفاري بر سر يك سفره افطار كردند. غفاري موقع افطار به اين فكر مي‌كرد كه او چطور پس از گوش دادن به مشكلات انبوه آدم‌ها، مي‌تواند اين همه صبور و آرام بماند. مردم آشفته از دورترين نقاط مي‌آمدند تا با او مشورت كنند. اما با اين همه نمي‌دانست عاقبت كار خودش چه مي‌شود.
پس از خوردن غذا، پيشوا گفت: پشتي را جلو بده و زير آن هر چه پول هست بردار.
غفاري همان كار را كرد و مقداري دينار طلا را برداشت و در آستينش پنهان كرد. او كمي بعد با همراهي غلامان پيشوا، به خانه‌اش برگشت. در تمام طول راه از خودش پرسيده بود: چرا پيشوا هيچ سؤالي از او نكرد؟ يعني پول‌ها، بيست و هشت دينار مي‌شد تا او بتواند بدهي‌اش را بپردازد؟
غفاري گيج و منگ بود. توي خانه چراغش را روشن كرد و پول‌ها را شمرد. چهل و هشت دينار بود. بيش‌تر از بدهي‌اش يكدفعه در ميان پول‌ها، ديناري نو درخشيد. از شكل آن خوشش آمد و آن را برداشت. ديد كه بر روي آن نوشته شده: طلب آن مرد را كه بيست و هشت دينار است بده و بقيه پول‌ها براي خودت باشد.
غفاري به حالت مبهم و گيجي كه نمي‌گذاشت آن اتفاق را درست درك كند، پول‌ها را جمع كرد. احساس ضعف مي‌كرد و فقط توانست طاقباز دراز بكشد، انگار چيزي او را صدا مي‌زد. چند لحظه گوش سپرد. مثل حقيقتي پنهان در ضميرش بود. آن وقت گذاشت تا آن صدا او را با خود ببرد.
منبع: خورشيد شرق، نوشته عباس بهروزيان

 

 

صفحات: 1· 2

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: مذهبی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مدرسه علمیه النجیبیه کوشک

كد تقويم

مدرسه علمیه النجیبیه کوشک

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • سیاسی
  • فرهنگی
  • پژوهشی
  • اجتماعی
  • مذهبی
    • download
  • آموزشی
  • اخبار مدرسه
  • رویدادهای قمری
  • رویدادهای شمسی
  • داستانک
  • شهدا
    • خاطرات
    • وصیت نامه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

جستجو

پخش زنده حرم ها

مدرسه علمیه النجیبیه کوشک

اوقات

اوقات شرعی

قرآن پژوهی

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس